تمام طول شب تو خانه با پتو خوابیده بودم ولی باز سرد بود، همون شب رفته بودم گشت و اقلام کاهش آسیب و غذا و لباس بین شان پخش کرده بودم، میدونستم قرار است تا صبح تو همون پاتوق بخوابند، صداش تو گوشم بود با یک لحن ماتم زده ای میگفت اینجا یخ نمیزنیم، قندیل میبندیم. شش صبح آماده شدم برم تو همون پاتوق، ببینم اوضاع شان چطور است و دیشب را چطور گذراندند.
تا حالا هفت صبح اون پاتوق را ندیده بودم، چه آرامشی بود، انگار نه انگار ده یازده ساعت قبل اونجا مثل یک شهرک شلوغ و پر تردد بود از آدم های ته خطی.
دوتا از همکارهام همراه ام بودند، دو سه نفر مصرف کننده دور یک آتیش نشسته بودند. به هر سختی بود اون تپه را رفتیم بالا، خواستم برم سمت شان پنج شش تا سگ بی صاحب شروع کردند به پارس کردن و اومدند سمت ام، گفتند خانم نترس با تو کار ندارند، نشستم زمین کنارشان، یهو متوجه شدم یکی از سگ ها داره پشت کمرم را بو میکنه. به خاطر اینکه بتوانم کنارشان بمونم ترس ام را کنترل کردم، همکارهام اشاره کردند تکان نخور تا سگ ها برن، سعی کردم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و سر صحبت را با کارتن خواب ها باز کردم. از شدت بادی که میوزید و سرما اشک چشم هام تند تند میفتاد پایین. به یکی از کارتن خواب ها گفتم این سگ ها را از من دور میکنی، به زور خودش را تکان داد و یک دادی سرشان زد (عکس اول)، یکی از سگ ها بی خیال نمیشد، بالاخره صورتم را لیس زد، یک جورهایی داشتم قبض روح میشدم، خلاصه بی خیال شد کنارم آرام وایستاد (عکس دوم).
یک باد شدید اومد، یک مشمع که افتاده بود زمین تکان خورد، چشمم افتاد دیدم زیرش آدم است، با تعجب گفتم اون زیر آدم است، دقیقا روی کلی مدفوع و آشغال غذا و میوه خوابیده بود، پرسیدم مرده؟ با یک خیال راحتی گفتند نه، باور نکردم، پاشدم رفتم اون سمت و مشمع را بلند کردم (عکس سوم)، صورتش جوان بود با موهای بور. من همیشه اونقدر انسان های بور را دوست داشتم که پسرم بور متولد شد. به صورتش که نگاه میکردم، دیدم داره نفس میکشه، زنده بود، چطور کنار اون سگ ها وسط اون آشغال ها و سرما خوابیده بود خدایا؟
برگشتم سمت آتیش، داشتند مواد و لوله و پایپ شان را آماده میکردند، هی یک پتو دور خودشان می کشیدند، کله شان را میکردند زیرش (عکس چهارم)، فهمیدم به خاطر باد میرن اون زیر تا دود موادشان را باد نبره.
یک گونی کنارم بود، فکر میکردم ضایعاتی است که جمع کردند تا بفروشند و خرج موادشان را در بیارند. گونی تکان خورد، شوک شدم وقتی فهمیدم توش آدم است. از یک سوراخ تو گونی را نگاه کردم، دوتا چشم سیاه، یک خنده تلخ، یک لوله را دیدم. تندی چشمم را کشیدم کنار، انگار رفته بودم بی اجازه تو خانه اش. ازش گونی پرسیدم تو دیشب اینجوری اینجا بودی؟ گفت آره، پرسیدم چند سالت است؟ گفت سی. پرسیدم چی میزنی؟ جواب داد دوا و شیشه. گفتم ما میخواهیم ناهار بیاریم اینجا، لباس تمییز تو ماشینم هست، میخواهی یک دوش بگیری بهت لباس بدهم. گفت یک ساعت دیگه میام.
وقتی میخواهند بپیچوننم و همراه ام نیان، همیشه همین را میگن تو برو من میام، ولی نمیان.
اگر چند دقیقه دیگه اونجا میماندم از سرما و فشار روحی ای که داشتم تحمل میکردم، میمردم، پاشدم، دیگه حواسم به سگ ها نبود. همکارهام دور تر وایستاده بودند، اومدند کنارم. شروع کردند شوخی کردن در مورد اینکه باید بری دوش بگیری اونقدر سگ ها خودشان را مالیدن بهت و اون یکی به خنده گفت از لحظه شجاعت عکس گرفتم و عکس اول را نشانم داد.